نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

بعد از بمباران جزيره ي مجنون و شنيدن خبر شهادت فرماندهان تيپ امام حسن ( عليه السلام ) در تاريخ 63/1/3 و مجروح شدن قائم مقام فرماندهي تيپ- عبدالعلي بهروزي- نه صبر ماند و نه هوشم. مجنون وار از جزيره ي مجنون تا بيمارستان شهيد بقايي اهواز آمدم. سراسيمه در پي عزيزم اين سو و آن سو مي رفتم كه گفتند لحظاتي پيش او را به فرودگاه جهت اعزام به شيراز بردند. در آن موقع كه حتي لحظه اي آرام و قرار نداشتم، به طرف فرودگاه آمده و با هزار مشكل و التماس از نيروهاي انتظامي به داخل رفتم. وقتي رسيدم كه مي خواستند او را سوار هواپيما كنند. برادراني چون سردار شهيد حبيب الله شمايلي و غلامرضا مصدق و... دور پيكر پر جراحت و زجر كشيده اش را گرفته بودند. هنگامي كه نگاهم به آن نازنين افتاد از خود بيخود شدم و خواستم رخسار پرجذبه و نوراني اش را ببوسم كه متوجه شد منم. گفت: حسن تويي؟ آمدي دنبالم؟‌ چرا آمدي؟ كي گفت بيايي؟ حسن! من اينجا روي برانكارد يا توي رختخواب بخوابم و بچه ها در خط جبهه باشند؟! من بايد به آن جا بروم. جاي من اين جا نيست. حسن! تو راضي مي شوي كه جاي من اين جا باشد؟ »
گفتم: « نه ».
دوباره گفت: « جاي من اينجا نيست. الان برمي خيزم و مي روم. »
اما آن روح ناآرام چگونه با اين جسم مي توانست برخيزد؟! باز گفت: « حسن! اگر ماشين نياوري تا با هم برويم، خودم از جا برخاسته و نزد بچه ها مي روم. »
من هم گفتم: « چشم، با هم مي رويم و... »
دوباره مي گفت: « براي بچه ها آب برديد؟ غذا برديد؟ مهمات برديد؟
مي گفتم: « بله ».
مي گفت: « فلان خط را چه كار كرديد؟ محور « الحچرده » را چه كار كرديد؟ الصخره چه شد؟ » من هم به همه ي پرسش هايش پاسخ مثبت مي دادم. ديگر بار مي پرسيد: « چرا آمدي؟ »
گفتم: « آمدم تو را ببينم و بروم ».
گفت: «‌مي دانم كه دوستم داري، من هم خيلي دوستت دارم. حسن! من نمي مانم و برمي گردم. »
در اين حالت كه گفتگوي بين من و او تلخ و دشوار مي نمود، شهيد شمايلي و مصدق و ديگر بچه ها نگذاشتند بيش از اين با هم صحبت كنيم و گاه فراق رسيده بود و وداع، وداع آخر بود. هرچند مي خواستم با او به شيراز بروم، ولي شمايلي نگذاشت و گفت: « غلامرضا (‌مصدق ) مجرد است، او برود. »
جمله ي آخرش اين بود كه: « مواظب خودت، خانواده و پدر و مادرت باش».
من هم گفتم: « چشم ».
سپس او را به داخل هواپيما بردند و دقايقي بعد به سمت شيراز به پرواز درآمد. در آن صحنه ي بسيار غم انگيز، اشك و آه و هق هق گريه هايم بود كه بدرقه ي راهش شد.
*
برادرش علي به شهادت رسيد و پيكر پاكش را به بهبهان و سپس زادگاهش زيدون- سردشت- منتقل كرده و به خاك سپردند، ولي عبدالعلي در آن مراسم حضور نداشت و تا چند روز بعد از آن به سردشت نيامد. اما وقتي فرمانده نامور جبهه ها، دكتر مجيد بقايي به فيض شهادت نائل آمد، وي كه از ياران باوفا و ارادتمندان بقايي بود براي مراسم به خاك سپاريش به بهبهان آمد. آن روز عبدالعلي ماتم گرفته بود و در آتش فراق بقايي مي سوخت. وي به ما پيام داد كه امشب به اتفاق چند تن از همرزمانش به سردشت مي آيند و من در انتظار آمدنش لحظه شماري مي كردم. شب كه آمدند، احساس كردم كه براي شهيد بقايي بسيار غمگين است، چرا كه آثار غم و اندوه در چهره و چشمان خدا بينش پيدا بود. گفتم: « مادر! تو كه براي برادرت اين قدر ناراحت نشدي! »
گفت: « شهيد بقايي فرقي با برادرم ندارد. او هم برادر من بود، با اين تفاوت كه وي فرمانده اي ارزشمند و براي انقلاب اسلامي و جبهه ها بسيار سودمند بود. »
*
روزگاري كه در جنگل « اَمَقر » واقع در منطقه ي شوش مستقر بوديم- اواخر سال 62- و پدافندي محور يك را به عهده داشتيم، جاي شهيد بهروزي در نقطه ي پرخطري به نام « تپه دوقولو » بود. جايي كه ما تداركاتي ها جرأت تردّد نداشتيم و با چارپايان غذا و وسايل به آن نقطه حمل مي شد، آن هم با هزار مشكل.
روزي هنگام ظهر عبدالعلي آمد و گفت: « دو كارتن كنسرو آماده كن تا ببرم! »
گفتم: « نمي دهم. »
پرسيد: « نمي دهي؟ »
پاسخ دادم: « نه برادر « باعثي »‌- مسئول تداركات تيپ - به من دستور داده كه اگر فرمانده ي تيپ - شهيد حسن درويش - هم آمد، حق نداري كنسرو بدهي! »
عبدالعلي هم هيچ عكس العملي نشان نداد و گفت: « خب، خداحافظ. » چند روزي كه از اين بگومگو گذشت، مرا دعوت كرد و گفت: « فردا بيا محور تا زير سايه ات باشيم. »
من هم غافل از اين كه او چه طرح و نقشه اي در سر دارد، پذيرفتم و گفتم: « چشم مي آيم. »
فرداي آن روز رفتم و شام هم مهمان او بودم.
حوالي ساعت يازده رو به من كرد و گفت: « مي آيي با هم برويم تا سنگر خرم آبادي ها؟ »
من هم به خاطر اين كه نشان بدهم فرد ترسويي نيستم، پاسخ مثبت دادم.
پيرمردي به نام « عموشاكر » از اهالي رامهرمز هم با ما همراه شد و به راه افتاديم. از تپه ها كه رد شديم، همه ي منطقه ماسه زار بود. به جايي رسيديم كه صداي عراقي ها به گوش مي رسيد، اما وي وانمود كرد كه بچه هاي خرم آباد هستند و گفت: « هيچ حرفي نزنيد. »
حدود ساعت سه بود كه به جاده اي رسيديم. عبدالعلي آرام گفت: « اين جاده ي العماره است. اطراف ما هم سنگرهاي عراقي است. حالا بگو ببينم كنسرو مي دهي يا نه؟ » من كه خوف و خطر تمام وجودم را فراگرفته بود، كنسرو و غير كنسرو و تداركات را به فراموشي سپرده و گفتم: « بله بابا! تمامش براي شما. »
گفت: « اگر ندهي، همين جا رهايت مي كنم و مي روم، تا تداركاتي ها بدانند اوضاع از چه قرار است.»
من هم كه حسابي جا خورده بودم، قسم خوردم كه: « هر وقت آمدي كنسروها را مي دهم و كاري هم به مسئول تداركات ندارم. »
او مي خواست درس اطاعت از فرماندهي بدهد و نيز به ما بياموزد تا بچه هاي تداركات وضعيت نيروهاي جان بر كف و پيشرو را بدانند. همين كه از آن جا برگشتم، نزد مسئول تداركات رفتم و ماجرا را براي او شرح دادم. او هم با عبدالعلي تماس گرفت وبه شكل خودمان نسبت به آن كار خطرناك گلايه و برخورد لفظي كرد. عبدالعلي در پاسخ به او گفت: « اگر حرف بزني، خودت را هم به آن منطقه مي برم. » وي اين نقشه را با هماهنگي حماسه ساز شهيد « خداداد اندامي »‌طراحي كرده بود.
*
عبدالعلي به دليل حضور پيوسته در صحنه هاي نبرد، شرايط خويش را براي ازدواج مناسب نمي ديد و مي گفت: « تا جنگ است، ازدواج نمي كنم. زيرا ممكن است مانع رزم و جهاد من بشود. »
بچه هاي سپاهي و بسيجي تيپ امام حسن ( عليه السلام ) كه بسيار باصفا بودند، در جمع صميمي و حشر و نشر خويش، چه شوخي هاي دلچسبي داشتند. آنها براي شيرين كاري و نشاندن لبخند بر لبان يكديگر، تشكلي داشتند به نام « جنبش غيرمتأهلين » كه دبير كل آن، عبدالعلي بهروزي بود. در آن روزگار اگر كسي به آيين نامه ي جنبش مقيّد نبود و اقدام به خواستگاري مي كرد و يا تن به ازدواج مي داد، در جلسه اي كه بچه ها تشكيل مي دادند، نيتش افشا مي شد. وقتي بچه ها پي بردند كه بعضي از دوستان متأهل براي راضي نمودن عبدالعلي جهت ازدواج فعاليت مي كنند و يا احساس كردند كه وي به خواستگاري هم رفته است، در نشستي كه در پشت درهاي باز تشكيل دادند، بي وفايي او به جنبش در دستور كار جلسه قرار گرفت و گفته شد: « وقتي دبيركل خيانت كند، واي به حال ديگر اعضا! ».
*
سنگرش كنار سنگر ما بود و همپاي هم ( در سال 1360 )‌در جبهه ي شوش با نيروهاي دشمن مقابله مي كرديم. تابستان بود و روز داغ و توانفرسايي را سپري مي نموديم. در حالي كه در سنگر نشسته بوديم، آمد و گفت: « برادر مبيّن! امروز با بچه هاي سنگرتان براي صرف آب ميوه مهمان ما هستيد. »
غافل از اين كه عبدالعلي چه نقشه اي براي ما طرّاحي كرده و چه در خيال دارد، به سنگرشان رفتيم. شهيد حسين سالارپور هم آنجا بود و ما نمي دانستيم كه اين پذيرايي « صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي! » پس از نوشيدن آب ميوه ها، حسين و عبدالعلي خنده كنان گفتند: « مي دانيد كه آب ميوه هاي خودتان را خورديد!‌؟‌ »
ما كه حسابي رودست خورده بوديم، با فاش شدن نقشه ي آنان گفتم: ‌« آخ! آخ! گلويم گرفت. »
آنجا بود كه صداي خنده ي همه ي بچه ها بلند شد.
*
عبدالعلي مشغول خدمت سربازي بود كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
با آن كه به فرمان حضرت امام خميني ( قدس سره ) سربازان زيادي از پادگان ها گريخته بودند، از وي خبري نشد و به منزل هم نيامد. اين مسأله ما را سخت نگران كرد و به اتفاق يكي از دوستان صميمي اش به كرمان رفتيم تا از او سراغ بگيريم. موقعي كه جلوي پادگان محل خدمتش رسيديم، به يك سرباز عرب زبان گفتم: « با عبدالعلي بهروزي كار دارم. »
سرباز ضمن تعريف و تمجيد از او و نقش مؤثرش در آنجا، گفت كه : « اكنون او فرماندهي ما را به عهده دارد و فعلاً اينجا نيست. جهت آموزش تيراندازي به ميدان تير رفته است. »
ما هم چند ساعتي در انتظار آمدنش به پارك نزديك آن پادگان رفتيم و بعد از آن مجدداً به درب دژباني مراجعه نموده و جوياي وي شديم. سربازي خبر آمدن ما را به عبدالعلي داد. من كه از خوشحالي سراز پا نمي شناختم، لحظات زيارتش برايم بسيار شيرين بود. از او پرسيدم: « با وجود فرمان آقا مبني بر فرار سربازان از پادگان ها، چرا در اينجا ماندي؟ »
گفت: فردي به نام حاج علي قصّاب مبلغ هفتاد هزار تومان به من و چند نفر از دوستان ديگر داده بود تا در اختيار سربازان فراري گذارده و آنان را جهت گريختن از پادگان تجهيز كنيم. به علاوه يكي از دوستان سرباز كه خيلي با هم صميمي هستيم، به زمين خورد و پايش شكست. او به ماندن من جهت مراقبت و نيز انس عجيبي كه با هم داريم، نياز داشت. »(1)

پي نوشت ها :

1.چاووش بي قرار، صص 34-35، 41-42، 143-145، 159-160 و 254-256.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول